روزی که جگر «مجید» سوخت! +عکس – یورنا

تبلیغات بنری


گزارش یورنا به نقل از مشرق، شامگاه شانزدهم شهرر سال چهلم بود. گرمای تابستان هنوز زنده بود. اعلیحضرت پوشک نوزاد را در وسط اتاق گذاشت. بچه یک روز تب داشت. آن بزرگوار می‌خواند: «بسما… نور چاقو را با دسته عاج باز کرد». دور باسن کودک را با چاقو خط کشید. قنبر در چوبی اتاق را باز کرد: خمیر را آماده کردی؟

جناب لقمه ای از خمیر نان را به شکل بدن انسان درست کردند. دور سر مجید چرخید. خمیر را به قنبرعلی داد: آتش را بس کن، تب کودک فروکش می کند. گونه های مجید یک روز از تب سرخ شده بود. چشماش باز نمیشه حلب محترم. در گلوی کودک ریخت. شستن دست و پای نوزاد یک روزه. قنبرعلی کل خیابان فردوسی نجف آباد را دور زد تا به مسجد شاه برسد. نزد شیخ یزیدی رفته بود و می گفت: اول نماز حمد و سلام بخوان. عصر دیگر در وسط حیاط کاهگلی خانه قنبرعلی نشسته بود. کودک نفس راحتی کشید. مرد سخاوتمند با صدایی نفسش را بیرون داد. دست و پای کودک سرد بود. او هنوز از استفراغ چشم چپ رنج می برد. اعلیحضرت دستمال را گرفت و صورت مجید را پاک کرد.

ابن نجف آبادی
جنگ فقط مردم را در مرزها نمی خواهد. ایرانی باشید وسط محله فردوسی نجف آباد بحث مرزی است. گروه هایی از جنگ زده ها که از خوزستان وارد نجف آباد شده اند. چادرهای مسکونی که در گوشه و کنار شهر می چرخیدند. مجید کبیرزاده شبانه راهی اهواز شد. شکست حصر آبادان، آزادسازی خرمشهر و نبرد در باغ های اروند ربطی به ابن نجف آبادی نداشت.

روزی که جگر مجید سوخت! + عکس

1 اکتبر 1960
صبح روز 1 اکتبر 1960 بود. رزمندگان در حال چشیدن طعم سرمای کردستان بودند که حاج احمد کاظمی به مجید کبیرزاده پیام داد: به ارتفاعات سورین اقلام و تجهیزات بیاورید. مجید که درد چشمش از جنگ فیضیه آبادان فروکش نکرده بود، گردان خود را آماده کرد. سورین خرهای محلی را با تجهیزات فرستاد. گردان قدم به قدم پیش می رفت. تاریکی و سرمای تازه پدید آمده روح رزمندگان را می سوزاند. ماجد برای گردان کمین گذاشت و دو روز و دو شب در کمین ماندند. آنها عراقی ها را با جنگ های چریکی سرگرم کردند. تکه تکه جلو رفتند. ارتفاعات مجید اشغال شد و همه مجروحان در سنگرهای اشغالی مستقر شدند. بی سیم را بردارید او یک هلیکوپتر از نیروی هوایی درخواست کرد. او وظیفه تامین امنیت منطقه را بر عهده گرفت. از طریق تک تیراندازها پرتابگرهای RPG برای ازدحام منطقه مجهز شده اند. به هر حال بالگرد نیروی هوایی در محل مورد نظر فرود آمد. همه مجروحان به کردستان اعزام شدند.

وقتی سیل همه را با خود برد
در جریان آزادسازی شهر مهران، مجد برای دومین بار مورد اصابت گلوله قرار گرفت. یکی از رزمندگان به شوخی گفت: چرا اینقدر سردی فرمانده؟! مجید نگاه عمیقی به رسمندی انداخت: به موقع تمومش میکنم…
شب قبل از عملیات محرم (19 آبان 61) گردان مجید به منطقه دهران اعزام شد. آنها در پایین دست بین مدافعان ایران و عراق مستقر شدند. رودخانه طغیان کرد. باران شدید شروع به باریدن کرد. تاریکی شدید آن شب ادامه داشت. تعدادی از اعضای گردان شناسایی در اثر سیل متاثر شدند. تجهیزات و لوازم گردان بلافاصله در اثر سیل شسته شد. همه جا را جارو کرده بودم. روحیه گردان هم از بین رفت. مجید از سنگر الهدایه خارج شد. وسط جنگ ایستاد. دستی به پشتش زد. با بقیه گردان همه چیز را برگرداند. هر چه سالم مانده بود جمع کردند. پوتین کفش ها را با کفش ها بست و خودش آن ها را پوشیده بود. سالم پوتین را به یک جنگجو داد. منتظر خبر عملیات بود.

هفت تانک
گردان سنگ شکن خط عملیات مجید در خیبر هر شب و هر روز و هر لحظه آماده حرکت بود. این عملیات مدام لغو می شد. دسته مجید در حال حرکت بود، اما مجید کنار مرکز فرماندهی نشسته بود و کتاب «داستان وارستان» شهید مطهری را حمل می کرد و آن را می خواند. شب عملیات 31/3/62 پیغام حاج احمد به فرمانده گردان رسیده بود: مجید، نیروهایت را بگیر و برو به گردان حضرت ابوالفضل(ع). ارتش عراق با توپ و خمپاره نیروهای ایرانی را کنترل کرد. گردان مجید کمی جلو رفت. تانک های عراقی به سمت گردان 25 کربلا می رفتند. ماجد 15 گلوله آرپی جی زنان را در دویست متری سدها مستقر کرد. بقیه در دهانه های به جا مانده از انفجارها پنهان شدند. به محض اینکه تانک ها شروع به پیشروی کردند، ماجد جای حاج احمد را گرفت: «هفت تانک فرستادیم ته حرامزاده ها».
صدایی از رادیو فریاد زد: زنده باد ماجد! مجید روی پل دراز کشید. داشت به صداهای اطرافش گوش می داد. یکی از رزمنده ها فریاد زد: عراقی ها می آیند. مجید دستش را پشت سرش گذاشت. او روی زمین دراز کشید: «تانک‌ها هنوز دور هستند، شلیک نکنید.» دوربین روسی اش را بیرون آورد. به دشت روبرویش نگاه کرد. مجید دستش را پایین انداخت، اولین تانک سالم عراقی که پرتاب شد. صدای بلندتری در میان رزمندگان پیچید.

سوغات نان خشک نجف آباد
ماجد از لشکر هشتم نجف الاشرف برای رهبری گردان 25 کربلا مهاجرت کرده بود. در سال شصت و پنج روز پس از عملیات کربلای بنج مجید از خط مقدم بازگشت. به مرکز فرماندهی رفت. هیچ رنگی نداشت باران زرد و سرد از سر و صورتش می بارید. باران و سرمای شب قبل امنیت بچه های لت را قطع کرده بود. هنوز دو هفته از شدت گرفتن عملیات کربلای شهر نگذشته بود که مجید نیروهای خود را سازماندهی کرد. او گروه دفاع را آماده کرد. پیشاهنگی ها مرتب کار می کردند. مجید روکش گودال سنگر فرماندهی را برداشت. فانوسش را آتش زد. کلاهش را پهن کرد. نان سوغاتی خشک نجف آباد را آب کرد. کنسرو ماهی را جلو کشید. غذایش را کم کم و آرام می خورد. پس قمقمه را گرفت و نوشید. نجفیان رو به فضل کرد: جگرم می سوزد. فاضل… که نمیدانست ماجد خسته و گرسنه است، کنار ماجد نشست: در این سرما کی تشنه است؟

سفر بی خطری داشته باشید
ماجد به عکس شهید مقابلش نگاه کرد: جگرم می سوزد، از تشنگی می میرم. او دستش را که زخم سوختگی ناشی از سوراخ کردن بود خاراند: «تمام پوستم می‌سوزد.» بی سیم را بردارید وی به جانشین حاج احمد الکاظمی پیام داد: نیروهای قاطع تشنه هستند و آماده هستند. چادر سبز یا حسین را محکم دور پیشانی اش بسته بودند. انگار یک چشم با دو چشم بودن برای مجید فرقی نمی کند. ماجد هنوز درد چشمانش را به یاد دارد. او نیروهای گردان خود را در معرض آزمایش قرار داد. قدم به قدم جلو می رفتند. غروب آفتاب بر سر رزمندگان لشکر 25 کربلا می بارید. آتش سنگین و پراکنده عراق کافی نبود. متر به متر آرپی جی خورده بود. بچه های گردان را در سنگرهای انفرادی قرار دادند. مجید سنجار شناسایی او را تکذیب کرد. نیمه ایستاده بود و به سمت مقر نظامی ارتش عراق می دوید. نفس نفس می زد. لب هایش ترک خورده بود. الدخاخی دورمجد را تصرف کرد. یک خمپاره کالیبر 60 در کنار جسد ماجد سقوط کرد. مجید شکمش را گرفته است. چند بار دورش چرخید. آبشاری بود روی زمین. فضل… نجفیان از سنگر کمین فریاد زد: سفرت سالم باد. قمقمه را گرفت و پشت سر مجید پاشید.

تبلیغات بنری

منبع : خبرگزاری tabnak

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *